نمیدونم چرا یه دفعه دلم براش تنگ شده ؛ دلم خواست که مثل قدیما بغلم کنه و اونقدر بچرخونه که سرم گیج بره تازه بعدش هم منو میذاشت زمین و می گفت حالا می تونی راه برو ؛ دلم تنگ شده برای روزهایی که با هم مسابقه میدادیم که کی شعرهای دوران دبستان رو یادشه ؛ دلم تنگ شده برای شبهایی که تا صبح با هم حرف میزدیم و شبهایی که من سرماخورده بودم و برام تا صبح کتاب و روزنامه میخوند ؛ دلم تنگ شده برای روزهای شرط بندی سر کم کردن وزن ؛ دلم تنگ شده برای...
چرا من اینجوری شدم...
نظرات 3 + ارسال نظر
دختر تنها سه‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1382 ساعت 01:47 ق.ظ http://dokhi.blogsky.com

سوگل جون تاثیرات هوای بهاریه همینش هم منو کشته!بهار همیشه برای من یاد آوری خاطرات خوبه اما امان از پائیز!

بابک-ن سه‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1382 ساعت 04:45 ب.ظ http://babak-n.blogsky.com

از اینکه داستانم رو خوندی و پیغام گذاشتی مرسی. دومیشم نوشتم.
به اون زید پرچونت هم که بعد از قهر ۴۵ دقیقه حرف می زنه سلام برسون. البته اگر غیرتی نمیشه!

آرش دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:49 ق.ظ

میتونم کمکت کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
۰۹۳۸۱۱۴۹۷۶۸

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد